هلیاهلیا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

هلیا عشق مامان و بابا

مهمونی

دختر نانازم.چند وقت پیش دوستم  با بچه هاش امدن خونمون.خاله سارا دوست دوران تحصیلم/ما از راهنمایی با هم دوستو همکلاسی بودیم و همیشه  رو یه نیمکت مینشستیم.الانم مثل همون موقع با هم دوستیم .البته اون زودتر از من ازدواج کرد و لی تو حاملگی دومش شما و دو قلو های خاله سار ا فقط یه هفته فاصله دارین.شما یه هفت بزرگتری اون روز شما با دیدن دوقلوها و نیما خیلی شوکه شد ه بودی، اخه خونواده های ماکلا کم جمعیتن.اینور که فقط پارمیس اون طرفم فقط امیر حسین.خلاصه خونهی ما شده بود میدون جنگ.از یه طرف بچه ها وسایلاتو بر میداشتن شما جیغ میزدی از یه طرف دو قلوها با هم دعوا میکردنو گریه میکردن از یه طرف نیما با مامانش دعوا میکرد از یه طرف من م...
14 اسفند 1392

بابا لوسی

عزیزم.یه مدته به بابا میگی بابا لوسی .نمیدونم چه جوری از کجا یاد گرفتی ولی اونقدر شیرین میگی که نگو تازه بعضی وقتا باباشو حذف میکنی میگی لوسی .باباتم چه کیفی میکنه.تو هم که میبینی ما خوشمون میاد برای اینکه شیرین زبونی کنی به منم میگی مامان لوسیییی ااااااااااااااااااا .منم که از خود بیخود میشم میگیرم اونقدر فشارت میدم تا جیغت در بیاد  بعد مادرو دختر دعوامون میشه بعد دوباره اشتی میکنیم میخندیم   ...
11 اسفند 1392

بازم مثل همیشه

دختر نانازم تا الان می خواستم فقط خاطرات مربوط به تو تو وبلاگت باشه،ولی فکر کردم شاید خاطرات روزمره منم یه زمونی برات جالب باشه.به خاطر همین سعی می کنم خاطرات روزمره خودمو بابا حمیدو برات بذارم. عاشقتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتم. ...
11 اسفند 1392
1